تاريخ : شنبه 27 ارديبهشت 1393 | 22:56 | نویسنده : مصطفی گنجی

دلم تنگ است برای کسی که نمی داند...

نمی داند که بی او به دشت جنون می رود دلم...

می دانم که اگر نزدیکش شوم، دور خواهد شد....

پس بگذار که نداند بی او تنهایم...

دور میمانم که نزدیک بماند...

گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!

ببرم بخوابانمش!

لحاف را بکشم رویش!

دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!

حتی برایش لالایی بخوانم،

وسط گریه هایش بگویم:

غصه نخور خودم جان!

درست می شود!درست می شود!

اگر هم نشد به جهنم...

بالاخره تمام میشود...



امتیاز بدهید :

| امتیاز : 4
موضوع : | بازدید : 1613
برچسب ها :

تاريخ : چهارشنبه 24 ارديبهشت 1393 | 13:55 | نویسنده : مصطفی گنجی

  ما نسل فريب خورده و سوخته ايم

     عمري است که ساکتيم و لب دوخته ايم

      دل مردگي و  قناعت و  بيزاري

      کاري که در اين زمانه آموخته ايم

   ما نسل فريب خورده و سوخته ايم

     عمري است که ساکتيم و لب دوخته ايم

      دل مردگي و  قناعت و  بيزاري

      کاري که در اين زمانه آموخته ايم



امتیاز بدهید :

| امتیاز : 3
موضوع : | بازدید : 1691
برچسب ها :

تاريخ : چهارشنبه 24 ارديبهشت 1393 | 13:54 | نویسنده : مصطفی گنجی

دلم شور گذشته را ميزند . . .

دلم شور مي زند ,

نه شورِ آينده را ...

براي گذشته نگرانم ...!

براي روز هاي گرمي که مي ترسند ديگر تکرار نشوند ...

و من برايشان نگرانم ,

روز هايي که پر از عشق بود و شايد ديگر تکرار نشوند

و دلم شور مي زند براي سکوت سرد آينده ...

که نه شقايق در آن رشد مي کند ...

و نه آسمان آبي مي ماند ...

دلم شور مي زند ...

براي مرگ سرسبزي عشق ...

که از آن جز بياباني باقي نمانده

و دلم شور مي زند ...

براي خودم که بغضم را به سيگار مي گويم و ...

درد و دل هايم را به ديوار ..



امتیاز بدهید :

| امتیاز : 3
موضوع : | بازدید : 1617
برچسب ها :

تاريخ : چهارشنبه 17 ارديبهشت 1393 | 3:11 | نویسنده : مصطفی گنجی

مدتی هست که توی اخبار های متفاوت تلویزیونی و رادیویی و اینترنتی می بینم و می شنوم که دارن اخبار مربوط به فیس بوک رو منتشر می کنن ، اصلا مشخص نیست هدف از اعلام اخبارهای فیس بوک چیه ،اگه فیس بوک چیز بدیه چرا اینقدر در موردش صحبت می کنن ؟ باور کنید برای من خیلی پوچ و تو خالیه فیلترینگ فیس بوک ، حتما می پرسید چرا ؟ کمی به مطلب توجه کنید (( فیلتر کردن یه جامعه )) واقعا قابل هضم نیست برام ، به فرض تو یک جامعه مثل تهران آیا افراد سیاسی ، افرادی که به روابط غیر عرف ، به روابط تجاری ، به روابط علمی و هزارارن روابط دیگه دست می زنن وجود نداره ؟ خب حالا چطور می شه یه تهران رو فیلتر کرد ؟؟؟؟؟؟؟ ، آیا بهتر نیست اجازه بدیم تا این کاربران فیس بوک باشن که تشخیص بدن چه مطلبی غلطه و چه مطلبی درسته ؟ عین یه جامعه واقعی که مردم تشخیص میدن با کی و چه جوری ارتباط داشته باشن ، به نظر من بیشتر این نوع اتفاقات دست خوش اعمال سلیقه ها هستند نه تو فیس بوک بلکه تو همه چیز ، تفاوت سلیقه ها دلایلی شدن که انسانها به هم توهین کنن ، من از رنگ لباس کسی خوشم نمیاد اگه خیلی آدم خوبی باشم پشت سرش میگم چقدر بد سلیقه است ، دقت کنید ، آخه این چه جمله ایه به کار می بریم ؟؟؟؟؟ بد و خوب سلیقه رو کی تعیین کرده که ما به این سادگی عنوانش می کنیم چون من خوشم نمیاد این بده ، یادم میاد روزگاری بود که رنگهای شاد عرف جامعه نبود اگه کسی می پوشید آدم جلفی بود ، از دید روانشاسی این کاملا اشتباه بود ، رنگ شاد روح انسان رو تحریک به زندگی می کنه و اما حالا روزی رسیده که مردم دنبال رنگهای شاد هستن ، همینطور یادم میاد مدل مو های مختلف یا شلوارهای جین و یا صدها چیزدیگه که همگی جزء نبایدها بود اما حالا باید شده ،بیایید واقعیت ها رو قبول کنیم ، چرا به افکار و سلایق هم احترام قائل نیستیم ؟ چرا سلایق و علایق خودمون رو ارجح تر از سلایق و علایق دیگران می دونیم ؟؟ شاید دقیقا از همون چیزیکه شما بدتون میاد هزاران نفر خوششون میاد و بالعلکس

باید همواره یادمون باشه تو هیچ چیز بد و خوبی وجود نداره ، این ما هستیم که نسبت به سلیقه هامون اونا رو خوب یا بد جلوه می دیم ، رفتارها و خصلتهای آدمی محصول وراثت (علوم ژنتیک) انسانها هستن و برای هر کدوم از این خصوصیات خریداران و یا بهتره بگم دوستدارانی وجود داره 

بیایید به هم توهین نکنیم و به سلیقه ها احترام بگذاریم 



امتیاز بدهید :

| امتیاز : 4
موضوع : | بازدید : 1505
برچسب ها :

تاريخ : چهارشنبه 17 ارديبهشت 1393 | 3:06 | نویسنده : مصطفی گنجی

 

گلی هستم پر از احساس ، لعنت بر این احساس ، از جا کنده شدم و دیگه ریشه تو خاک ندارم ، وقت پژمردن رسیده ، آب تنم رو حقایق همچون تیغه های نور خورشید ازم گرفتن ، کم کم دارم گلبرگهامو از دست میدم ، خارهام شکستن دیگه هیچ ابزار تدافعی و مقاومتی در برابر مشکلات زندگی ندارم ، به ریشه هام باد زندگی خورده عجیب خشکه و می سوزونه ، خدایا من به خودم اومدم ، من به خودم رسیدم ، تو کجایی ؟  آخه شنیده بودم میگن گر به خود رسی به خدا رسی ، حالا من رسیدم تو بگو کجایی ؟ وسط بیابون زندگی لب تشنه و خسته نشستم زانوهامو بغل کردم منتظرم ، راستی یه گونی با خودم برات سئوال آوردم ، فکر کنم باید چند مدتی رسیدگی به امورات دنیا رو ول کنی سئوالات منو جواب بدی ، آخه اینقدر زیاده که حتی فکر کنم اگه ازم بپرسی حتی خودم یادم نیاد بعضی هاشو کی طرح کردم ، چند جرعه آب تو قمقمه برام مونده اونم هر چند وقت یه بار میپاشم رو سئوالاتم تا تو برسی آخه میخوام اونا تازه باشن ، به اطرافم دارم نگاه می کنم جای پات همه جا هست ، نکنه داری باهام شوخی می کنی و خودت رو مخفی کردی ؟ من تحملم تموم شده ، دوست دارم تو آغوشم بگیرمت و تا چند وقتی فقط برات صحبت کنم ، از بی مهریها و بی عدالتیها ، نشستم و منتظرم ، راستی نکنه مکان قرارمون جای دیگست ؟ اگه اینطوریه بگو کجا باید بیام ، آدرسو به من غلط دادن ، یه مشکلی دارم ، تنم سنگینی می کنه نمی ذاره تند تند راه بیام ، میشه اجازه بدی یه جایی جاش بذارم ؟ آخه اینطوری سرعت میگیرم زودتر میام ، اما یادت باشه وقتی رسیدم برام یادداشت نذاشته باشی بیا جای دیگه ، منتظرم باش دارم میام  



امتیاز بدهید :

| امتیاز : 3
موضوع : | بازدید : 1432
برچسب ها :

تاريخ : چهارشنبه 17 ارديبهشت 1393 | 3:03 | نویسنده : مصطفی گنجی

جوانی زیباترین محدوده زمانی هر چیزیه ، جوانی یعنی نشاط و طراوت ، یعنی شور و اشتیاق ، یعنی پویایی ، یعنی سرحالی و مستی ، یعنی اوج یک سهمی در ریاضیات ، جوانی یعنی عشق یعنی محبت یعنی معنای زندگی ، جوانی یعنی محو و غرق لذتها بودن ، چقدر سخته در این محدوده زمانی بودن و نداشتن این احساسات ، چقدر سخته تحمل نداشتن ها ، جوانی رو بر حسب عادت از بین می بریم تا به پیری برسیم چقدر از لمس زیباییها بدوریم 

(نفرین بر تو ای سرنوشت ، نفرین بر تو ای زندگی که سهم من از جوانی فقط نامش شد )



امتیاز بدهید :

| امتیاز : 3
موضوع : | بازدید : 1516
برچسب ها :

تاريخ : چهارشنبه 17 ارديبهشت 1393 | 2:57 | نویسنده : مصطفی گنجی

به دور و برم وقتی دقت می کنم حرفای عجیبی می شنوم که چون کسی برا خودش یا شاید برا دلخوشی دوستاش حرفی زده اون حرف شده یه تیکه،حتما شما هم شنیدید که بعضی از آدما کلماتی رو هجی می کنن که بهش فکر نمی کنن

کسی که از یه شهر غیر ساحلی وارد یه شهر ساحلی میشه و به دریا میرسه فوری لباس از تن بیرون می کنه و یه شیرجه تو آب میزنه

کسی که چند روزیه رفته مسافرت به مسیرهای پیاده روی وقتی میرسه به خونش فوری یه غذای مورد دلخواهشو میخوره

کسی که خیلی وقته داره هوای آلوده رو تنفس می کنه وقتی به یه هوای کوهستانی می رسه فوری چند تا نفس عمیق میکشه

کسی که تا حالا وارد یه مهمونی آنچنانی با مهمونای مختلط نشده وقتی وارد میشه چشماش قابل کنترل نمیشه

کسی که خیلی وقته تو جامعه ای زندگی می کنه که لباس سیاه و تیره می پوشیدن وقتی وارد جامعه ای بشه که اصلا تو اون جامعه لباس تیره تولید نمیشه شوکه میشه و چند روزی تو شک بسر میبره

همه این مثالها نشون دهنده یه مطلب واضحه ، و اون اینه که کسی رو ما نمی تونیم و مجاز نیستیم و اجازه نداریم بی جنبه خطاب کنیم ، وقتی کسی به چیزی که مدتهاست بهش نیاز داره و دم دستش نبوده میرسه طبیعیه که بخواد بی رویه ازش استفاده کنه ، کجای این مطلب یا بهتره بگم حقیقت ، بی جنبگیه ؟

شنیدم چند خانواده ای با هم رفته بودن به کشور همسایه و تو اونجا یکی از خانمهای جمع نحوه پوشش رو تغییر داده بطوری که مابقی ایشون رو با موقعیت وی تو کشور خودش سنجیدن ، خیلی جالبه بدونید پشت سرش چی می گفتن ، فلانی جنبه بیرون رفتن از ایران رو نداره ، اینجور افراد باید بدونن که طبیعت نیازهایی رو برای آدمی تعریف کرده (چه شما بهش بگین زشت و بد و چه شماها خوشتون بیاد و بهش بگین پسندیده و خوب ) و رسیدن به اون نیازها در اولین فرصت هیجاناتی رو در پی خواهد داشت پس لطفا از خودتون کلماتی همانند جنبه برای توصیف این هیجانات ابداع نکنید 

طبیعت مادر و دلیل پیدایش انسانهاست و همواره آدمی از لحظه تولد دارای طبع های متفاوته که هدیه طبیعت یا مادر آدمیه و اگر مسیرهای رسیدن به نیازهای طبیعی گرفته بشه با ایجاد اولین فرصت فرد نیازمند در پی برآورده کردن نیازهایش خواهد بود

تشنه بودن و گشنه بودن و خیلی چیزای دیگه حق طبیعی هر انسانیه و باید یاد بگیریم نیازها قابل احترامن و از نامگذاری این نیازها با استفاده از کلمات نامفهوم و بی هویت برای توصیف پرهیز کنیم



امتیاز بدهید :

| امتیاز : 3
موضوع : | بازدید : 1522
برچسب ها :

تاريخ : چهارشنبه 17 ارديبهشت 1393 | 2:19 | نویسنده : مصطفی گنجی

نمیدونم چطور شد که دیگه نمی تونم از واقعیت های اطرافم دور شم و اونا رو ندید بگیرم ، روزگاری بود با خودم فکر می کردم که مگه میشه آدمی غرق غصه هاش بشه؟ هر طور که باشه آدم یه روزنه ای برای دلخوشی پیدا می کنه ، همیشه فکرم این بود که تو هر شرایطی میتونم به یه موضوعی که دلخوشم کنه میتونم وابسته باشم اما غافل از این بودم که بعضی از مشکلات بقدری سایه سیاهشون بزرگه که مثل یه ابر سیاه بارونی می مونه که صدای مهیب غرش هاش به گوش میرسه و هرچه در توان داری میذاری تا ازش فرار کنی و درگیر طوفانش نشی باز می بینی غیر ممکنه ، تو دوره ای از زندگی یا کودکی و نوجوانی همیشه به امید ساخت آینده ای هستیم که هیچ یک از فاکتورهاش ارادی نیست و در کنترل ما نیست اما همچنان با غروری وصف ناپذیر و رفتاری احساسی و بدور از منطق و شعور و بدون در نظر گرفتن عواملی همچون شرایط ، محیط ، ساختار خودمون و هزاران چیز دیگه که موجبات شکل گیری آینده رو برای ما داره فقط حرف میزنیم و ادعای ساخت آینده ای خوب رو برای خودمون داریم اما وقتی بزرگ می شیم تازه میفهمیم که عواملی مثل جامعه ای توش زندگی می کنیم وجود داره که می تونه نیست و نابودمون کنه و یهو تمام آرزوها و امیدهامون و تمام خواسته هامون رو لگد مال کنه و ما رو تبدیل کنه به جسد متحرک که فقط و فقط نفس می کشه ، دیگه چیزی برای از دست دادن نداری ، فکری برای ساخت آینده نداری همه چی برات بی مفهوم میشه

چند روز پیش تو یکی از کلاسهای دانشگاهم یکی از اساتیدم مطلبی رو عنوان کرد که دقیقا تو مرکزیت ذهن من قرار داشت جمله به قدری زیبا و منطقی بود که برای لحظاتی از فضای کلاس خارج شدم و فریاد خشمگینی تو وجودم شکل گرفت ، دوست داشتم چنان نعره ای بزنم که همه مردم دنیا بفهمن که این جمله تو زندگی ما صدق نمی کنه اما افسوس و صد افسوس حتی در کلاسی هم که این جمله مطرح شد قابلیت عنوان شدن نداشت جمله ای که شنیدم این بود :

هیچ نیازی در انسان شکل نمیگیرد   مگر   نیاز قبلی وی تامین شده باشد

آره حقیقت همینه ، امید به آینده ، داشتن آرزو ، خلاقیت ، شکوفائی همش در گرو تامین بودن نیازهای منه ، نیازهایی که برآورده شدنش می تونه ذهن منو آزاد کنه تا فکر کنم و خلاقیت و نوآوری داشته باشم



امتیاز بدهید :

| امتیاز : 4
موضوع : | بازدید : 1757
برچسب ها :

تاريخ : چهارشنبه 17 ارديبهشت 1393 | 2:16 | نویسنده : مصطفی گنجی

شعر زیر اشاره به موضوعی داره که در زندگی نقش پر رنگی رو داره و به جهت فرهنگ غلطمون و ناتوان بودنش در داشتن دیدگاه انتزاعی و در درک خصوصیات انسانی و غنی نبودنش ، همیشه از این موضوع مهم که غالب زندگی انسانها رو تشکیل میده بر حذر شدیم ، ای وای بر حال سازندگان این فرهنگ و تایید کنندگانش که چه بسیار انسانها را زنده زنده بگور کردند

عشق در کتابها نوشته شد و چه توصیفهای زیبایی توسط نگارنده ها بر آن اعمال شد و چه ناگوار در همان جامعه ای که منتشر میشد نفی شد .

 عشق در خانواده ها به بهانه های حجب و حیا در پستو ها نگهداری شد ، یک معضل اخلاقی نامیده شد ، نام گناه بر آن نهاده شد ، عامل فساد و بر هم زدگی عفت اجتماعی نامگذاری شد ، دختر و پسری که عاشق هم بودن به جرم عاشقی تازیانه پدر و تهمت های مادر را تجربه کردند نام فاحشه بر دوش کشیدند و کسی در این میان نپرسید پس خدایی که عشق را آفرید بهانه اش برای خلق آن چه بود ؟ 

مرا عادت دادند به مخفیکاری در حالی که عاشق عشق بودمو و آشکار سازی

نسل من نسلی ایست که قربانی سلیقه ها شده است قربانی تو خالی بودن تفکرات و فرهنگ ها شده است ، زندگی نسل من همچو یک خاری خشک که در آتش گرفتار شده سوخته و خاکسترش با باد بر آسمانها بلند شده  

نفرین خدا بر کسانی که عشق را منکر شدند و عاشق را مجرم و فاحشه دانستند   

من که می دانم شبی عمرم به پایان می رسد
نوبت خاموشی من سهل و آسان می رسد
من که می دانم که تا سرگرم بزم هستی ام
مرگ ویرانگر چه  بی رحم و شتابان می رسد
 
 من که می دانم به دنیا اعتباری نیست نیست
بین مرگ و آدمی قول و قراری نیست نیست
من که می دانم اجل ناخوانده و بی دادگر
سر زده می آید و راه فراری نیست نیست



امتیاز بدهید :

| امتیاز : 4
موضوع : | بازدید : 1451
برچسب ها :

تاريخ : چهارشنبه 17 ارديبهشت 1393 | 2:14 | نویسنده : مصطفی گنجی

ﻫﻤﯿﺸﻪ

ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ

ﮐﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪﻫﺎﯼ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﺟﻤﻠﻪﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﺪ…

ﻫﻤﯿﺸﻪ

ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ

ﺗﺎ ﺑﻐﺾﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻟﺮﺯﯾﺪﻥ ﭼﺎﻧﻪﺍﺕ ﺑﻔﻬﻤﺪ…

ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ

ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﺑﻔﻬﻤﺪ…

ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﯼ، ﺑﻔﻬﻤﺪ…

ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ

ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﻬﺎﻧﻪﮔﯿﺮ ﺷﺪﯼ ﺑﻔﻬﻤﺪ…

ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ…

ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺳﺮﺩﺭﺩ ﺭﺍ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺁﻭﺭﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﺘﻦ و ﻧﺒﻮﺩﻥ ﺑﻔﻬﻤﺪ…

ﺑﻔﻬﻤﺪ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﯼ…

ﺑﻔﻬﻤﺪ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﺩ…

ﺑﻔﻬﻤﺪ ﮐﻪ ﺩﻟﮕﯿﺮﯼ…

ﺑﻔﻬﻤﺪ ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ…

ﺑﻔﻬﻤﺪ ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻦ،ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﯾﺪﻥ،ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ…

ﺁﺭﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ…

ولی…

ولی…

افسوس



امتیاز بدهید :

| امتیاز : 3
موضوع : | بازدید : 1444
برچسب ها :

تاريخ : چهارشنبه 17 ارديبهشت 1393 | 2:13 | نویسنده : مصطفی گنجی

یک وقت هایی فکر میکنم مرد بودن چقدر می تواند غمگین باشد.
هیچ کس از دنیای مردانه نمی گوید.
هیچ کس از حقوق مردان دفاع نمیکند.
هیچ انجمنی با پسوند"... مردان" خاص نمی شود.
مردها نمادی مثل رنگ صورتی ندارند.
این روزها همه یک بلندگو دست گرفته اند و از حقوق و دردها و دنیای زنان می گویند.
در حالی که حق و درد و دنیای هر زنی یکی از همین مردها است.
یکی از همین مردهایی که دوستمان دارند.
وقتی میخواهند حرف خاصی بزنند هول می شوند. حتی همان مردهایی که دوستمان داشتند ولی رفتند...
یکی از همین مردهای همیشه خسته.
از همین هایی که از 18 سالگی دویدن را شروع میکنند. و مدام باید عقب باشند.
مدام باید حرص رسیدن به چیزی را بخورند.
سربازی، کار، در آمد، تحصیل... همه از مردها همه توقعی دارند.
باید تحصیل کرده باشند. پولدار، خوشتیپ، قد بلند، خوش اخلاق، قوی... و خدا نکند یکی از این ها نباشند...

ما هم برای خودمان خوشیم! مثلا از مردی که صبح تا شب دارد برای درآمد بیشتر و برای فراهم کردن یک زندگی خوب برای ما که عشقشان باشیم به قولی سگ دو می زند، توقع داریم که شبش بیاید زیر پنجره مان ویولون بزند و از مردی که زیر پنجره مان ویولون می زند توقع داریم که عضو ارشد هیات مدیره ی شرکت واردات رادیاتور باشد.

توقع داریم همزمان دوستمان داشته باشند، زندگی مان را تامین کنند، صبور باشند و دل داریمان بدهند، خوب کار کنند و همیشه بوی خوب بدهند و زود به زود سلمانی بروند و غذاهای بد مزه ما را با اشتیاق بخورند و با ما مهمانی هایی که دوست داریم بیایند و هر کسی را که ما دوست داریم دوست داشته باشند و دوست های دوران مجردی شان را فراموش کنند و نان استاپ توی جمع قربان صدقه مان بروند و هیچ زن زیباتری را اصلا نبینند و حتی یک نخ هم سیگار نکشند!

مردها دنیای غمگین صبورانه ای دارند. بیایید قبول کنیم. مرد ها صبرشان از ما بیشتر است.
وقت هایی که داد میزنند وقت هایی هم که توی خیابان دست به یقه می شوند وقت هایی که چک شان پاس نمیشود وقت هایی که جواب اس ام اس شب به خیر را نمی دهند وقت هایی که عرق کرده اند وقت هایی که کفش شان کثیف است تمام این وقت ها خسته اند و کمی غمگین.

و ما موجودات کوچک شگفت انگیز غرغروی بی طاقت را دوست دارند. دوستمان دارند و ما همیشه فکر میکنیم که نکند من را برای خودم نمیخواهد برای زیبایی ام میخواهد، نکند من را برای شب هایش میخواهد؟ نکند من را برای چال روی لپم میخواهد؟ در حالی که دوستمان دارند؛ ساده و منطقی... مردها همه دنیای شان همین طوری است. ساده و منطقی... درست بر عکس دنیای ما.

بیایید بس کنیم. بیایید میکروفون ها و تابلوهای اعتراضیمان را کنار بگذاریم. من فکر میکنم مردها، واقعا مردها، آنقدرها که داریم نشان می دهیم بد نیستند.

مردها احتمالا دلشان زنی میخواهد که کنارش آرامش داشته باشند. فقط همین.
کمی آرامش در ازای همه فشارها و استرس هایی که برای خوشبخت کردن ما تحمل میکنند.
کمی آرامش در ازای قصر رویایی که ما طلب میکنیم ... 
بر خلاف زندگی پر دغدغه ای که دارند، تعریف مردها از خوشبختی خیلی ساده است

 



امتیاز بدهید :

| امتیاز : 3
موضوع : | بازدید : 1751
برچسب ها :

تاريخ : چهارشنبه 17 ارديبهشت 1393 | 2:01 | نویسنده : مصطفی گنجی

یه روز یه پسر انگلیسی میاد با طعنه به یك پسر ایرانی میگه: چرا خانوماتون نمیتونن با مردا دست بدن یا لمسشون كنن؟؟ یعنی مردای ایرانی اینقدر شهوت پرستن كه نمیتونن خودشون رو کنترل كنن؟؟ پسره لبخندی میزنه و میگه: ملكه انگلستان میتونه با هر مردی دست بده؟ و هر مردی ملكه انگلستانو لمس كنه؟! پسره انگلیسی با عصبانیت میگه: ... ...نه!مگه فرد عادیه؟!! فقط افراد خاصی میتون با ایشون در رابطه باشن!!! پسر میگه: خانومای ما همه ملكه هستن!



امتیاز بدهید :

| امتیاز : 3
موضوع : | بازدید : 1410
برچسب ها :

تاريخ : دوشنبه 15 ارديبهشت 1393 | 4:20 | نویسنده : مصطفی گنجی

ما نسل بوسه هاي خياباني هستيم ، 
نسل خوابيدن با اس ام اس ، 
نسل درد و دل با غريبه هاي مجازي ، 
نسل غيرت روي خواهر ، روشنفکري روي دختر همسايه ، 
نسل لايک و پوک از روي قرض ، 
نسل کادو هاي يواشکي ، 
نسل خونه خالي و دعوت شام ، 
نسل پول ماهانه ي وي پي ان ، 
نسل صف و دعوا ، 
نسل تف ، وسط پياده رو ، 
نسل هل ، توي مترو ، 
نسل مانتو هاي تنگ ، 
نسل  شينيون  زير روسري ، 
نسل شرت  play boy  هنگام سجده ، 
نسل کارگران پير مو رنگ کرده براي جواني و پيشنهاد کار ، 
نسل شارژهاي اينترني ، 
نسل  copy , paste  ، 
نسل عکساي لختي در ساحل دوبي ، 
نسل جمله هاي کوروش و دکتر ، 
نسل فتوشاپ ، 
نسل دفاع از فاحشه ها ، 
نسل ترس از رقص نور ماشين پليس ، 
نسل سوخته ، نسل من ، نسل تو ! 
يادمان باشد ، هنگامي که دوباره به جهنم رفتيم ، 
بين عذاب هايمان ، مدام بگوييم ، يادش بخير ، 
دنياي ما هم همين طوري بود.



امتیاز بدهید :

| امتیاز : 4
موضوع : | بازدید : 1579
برچسب ها :

تاريخ : دوشنبه 15 ارديبهشت 1393 | 4:14 | نویسنده : مصطفی گنجی

نذر کرده ام

یک روزی که خوشحال تر بودم
بیایم و بنویسم که
زندگی را باید با لذت خورد
که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید
و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد .

یک روزی که خوشحال تر بودم
می آیم و می نویسم که
" این نیز بگذرد "

مثل همیشه که همه چیز گذشته است و
آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است.

یک روزی که خوشحال تر بودم
یک نقاشی از پاییز میگذارم ،
که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست

زندگی پاییز هم می شود ،
رنگارنگ ، از همه رنگ ، بخر و ببر!

یک روزی که خوشحال تر بودم
نذرم را ادا می کنم

تا روزهایی مثل حالا
که خستگی و ناتوانی
لای دست و پایم پیچیده است
بخوانمشان و یادم بیاید که

هیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهد
و هیچ آسیاب آرامی بی طوفان.



امتیاز بدهید :

| امتیاز : 4
موضوع : | بازدید : 1418
برچسب ها :

تاريخ : چهارشنبه 17 ارديبهشت 1393 | 3:28 | نویسنده : مصطفی گنجی

چه اغازی چه انجامی چه باید بود و باید شد در این گرداب وحشت زا چه امیدی چه پیغامی کدامین قصه شیرین برای کودک فردا زمین از غصه میمیرد گل از باد زمستانی شعور شعر ناپیدا در این مرداب انسانی همه جاسایه وحشت همه جا چکمه قدرت گلوی هر قناری را بریدند از سر نفرت به جای رستن گلها به باغ سبز انسانی شکسته بوته اتش نشسته جغد ویرانی که میگوید جهانی اینچنین زیباست جهانی اینچنین رسوا کجا شایسته رویاست سوالی مانده بر لبها که میپرسم من از دنیا به تکرار غم نیما کجای این شب تیره بیاویزم بیاویزم قبای ژنده خود را

 

بر گرفته از شاعری خوش ذوق به نام عسل

چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهاییست ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشاییست در این دنیا که حتی ابر نمیگرید به حال ما همه از من گریزانند توهم بگذر از این تنها فقط اسمی به جا مانده ازانچه بودم وهستم دلم چون دفتر خالیست قلم خشکیده در دستم رفیقان یک به یک رفتند مرا با خود رها کردند همه خوددرد من بودند گمان کردم که همدردند شگفتااز عزیزانی که هم اواز من بودند به سوی اوج ویرانی پل پرواز من بودند

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

                               دلتنگی

 

نمیدانم چه میخواهم بگویم زبانم در دهان باز بسته است در تنگ قفس باز است و افسوس که بال مرغ اوزم شکسته است نمیدانم چه میخواهم بگویم غمی در استخوانم میگدازد خیال ناشناسی اشنا رنگ گهی میسوزدم گه مینوازد گهی در خاطرم میجوشد این وهم زرنگ امیزی غمهای اندوه که در رگهام جای خون روان است سیه داروی زهراگین اندوه فغانی گرم و خون الود و پردرد فرو میپیچدم در سینه تنگ چو فریاد یکی دیوانه گنگ که میکوبد سر شوریده بر سنگ سرشکی تلخ وشور از چشمه دل نهان در سینه میجوشد شب و روز چنان مار گرفتاری که ریزد شرنگ خشمش از نیش جگر سوز پریشان سایه ای اشفته اهنگ ز مغزم میتراود گیج و گمراه چو روح خوابگردی مات و مدهوش که بی سامان به ره افتد شبانگاه درون سینه ام دردیست خونبار که همچون گریه میگیرد گلویم غمی اشفته دردی گریه الود نمیدانم چه میخواهم بگویم

 



امتیاز بدهید :

| امتیاز : 4
موضوع : | بازدید : 2341
برچسب ها :